نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

اندراحوالات نخودبابا

این روزهاخیلی شیطون ترازقبل شدی وفعالیتت هم بیشتر. وقتی می خواهم پوشکت روعوض کنم پاهایت راسفت می کنی یاهمش ذدستت رامیاری طرف پوشکت رادربیاری . همچنان درمرمیفتی وکلی ذوق می کنی . درتلاش هستی تاچهاردست وپاراه بری. پاهایات رامثل قورباغه می کنی وباسنت رامیاری بالاوصورتت رامیمالی زمین وخودت رامیکشی جلو. خیلی بامزه جلومیری . گاهی دنده عقب هم میری .دورخودت می چرخی . کاملاازجایت حرکت می کنی ومی آیی بیرون . مدل خوابیدنت   این تشک رومیندازم زیرت چون دوتاپاهایت راهمش می کوبی زمین   عاشق عروشکهای بالای تختت هستی کلی دست وپاتکون میدی برای عروسکات وباهاش حرف می زنی . ازخودت سروصدادرمیاوری ومی...
23 تير 1392

اولین سفر

دخترقشنگم برای اولین باربه یک سفریک روزه رفت.  روستای نوادرجاده هراز. جای بسیارزیباوبکرکه مادرارتفاعات درکناریک چشمه اتراق کردیم.  همراه با همکارهای بابایی صبح ساعت 7حرکت کردیم وصبحانه رادرراه خوردیم بعدازطی مسافتی تقریبا40کیلومترواردنواشدیم. خیلی خوش گذشت همسفرهای خوبی هم داشتیم باوجوداینکه ماخانوم هاهمدیگررانمی شناختیم خیلی خوب ارتباط برقرارکردیم . بیشترازهمه به من خوش گذشت چون تواصلااذیت نکردی وبغل دیگران بودی . ولی ماروترسوندی. داشتی بغل خاله سحربازی میکردی یک دفعه شروع کردی به گریه کردی ونفست برای شاید15ثانیه بنتداومدنمی دونستیم چیکارکنیم منم جیغ میزدم وخداروصدامی کردم تاخاله سمیراباسنت راف...
22 تير 1392

اولین غذای کمکی

دیروزرفتیم دکتربرای چکاب ماهانه . وزنت زیادبالانرفته  6900تو45روز400گرم اضافه کردی وشدی 6900گرم . دکترگفت وزنت کمه چون زیادشیرنمی خوری وکم می خوابی  بخاطراونه که وزن اضافه نمی کنه ولی سالمه شکرخدا. خیلی زودترازاینهادوست داشتم که بهت غذابدم وغذاخوردنت روببینم .البته استرس این کارراهم داشتم یک نوع هیجان همراه باترس نمی دونم چرا. وقتی دیروزدکترگفت می تونم غذاروشروع کنم کمی ترسیدم ولی به خاطرسلامتیت وجبران کمبودوزنت بایدغذاروشروع می کردم . حریره بادام، فرنی وآخرشش ماهگی میتونم سوپ(کمی برنج، گوشت وهویج ) بدم و می تونی حریره بادوم روازهمین امشب شروع کنی. بعدازدکترهم رفتیم بیرون وکمی گشتیم البته این اولین گردش رسمی م...
13 تير 1392

روزتلخ

روزیکشنبه بدترین روززندگی من بود. ساعت 5/30عصرآبای مهربانم(مادربزرگم)به دیارباقی شتافت . هیچ وقت دوست نداشتم توی وب قشنگت خاطرات تلخ بنویسم ولی ازاین جهت این رامی نویسم که آبا(مادربزرگ)همیشه دوست داشت بچه من راببیند. همیشه بهم میگفت چرابچه نمیاری منم درس وکاررابهانه میکردم . خیلی دلش میخواست بچه من راببیندامامتاسفانه یک سال ونیم پیش که سکته مغزی کرددیگه هیچی نفهمیدومثل یک تکه گوشت افتادگوشه خونه . باپای خودش صحیح وسالم رفت بیمارستان تاجواب آزمایشش رابگیرد امادیگه هیچ وقت سرپانشد. خدالعنت کنداون کادرپرستاری بیمارستان سرخه حصار راوقتی که عمه گفت یک طرفت لمس شده گفتندداردخودش رالوس میکند درحالیکه اون موقع دوتاسکته مغزی کرده بود...
5 تير 1392

شش ماهگی

دخترنازم امروزواردشش ماهگی شد ان شالله سالهای سال زنده باشی دخترکم   عاشق کتاب خواندنی وقتی کتاب روبرات بازمیکنم که بخونی توهم سروصدامیکنی انگاری داری کتاب میخونی. وقتی توتوی شکم من بودی این کتابهاروبرات میخوندم احساس میکنم وقتی دوباره برات کتاب میخونم مطالب  برات آشناست. دخترکتاب خوان من عکسهای شش ماهگی ...
1 تير 1392
1